من یک مادرم...
من یک مادرم
گاهی سرشار از انرژی و گاهی خسته و دلمرده
گاهی صبورترین صبور و گاهی بی حوصله ترین بی حوصله
گاهی با اعصابی فولادین و گاهی نازکتر از شیشه
گاهی شاد از خنده های کودکم و گاهی بمب آماده ی انفجار از گریه های بی امان و بی دلیلش که با یک اشاره با کودکش هم نوا می شود
گاهی در آرزوی یک لحظه تنهایی و سکوت به دور از همه و گاهی در شکر نعمت وجود عزیزان اطرافم و شلوغی و همهمه شان
گاهی در اوج رضایت قلبی از زندگی و گاهی در قعر نارضایتی های بی انصافانه...
شاید تا مادر نباشی نتوانی اینهمه تناقض را در وجودت درک کنی و بفهمی!
تازگی فهمیده ام اگر همسرم با گرمای وجودش مرا همراهی کند همراهی که نه فقط بدانم می داند چقدر زحمت می کشم
و بداند بزرگ کردن و سر و کله زدن با یک کودک چقدر دشواری دارد
و یک تشکر خالی یا یک دست نوازش بر سرم بکشد تا همه ی خستگی هایم از تنم بیرون برود...
می شوم سرشار از انرژی...
می شوم صبورترین صبور...
می شوم دارای فولادی ترین اعصاب...
می شوم شاد و راضی و شکر گزار همه ی نعمات...
و خدا نکند که به غلط یا درست این همراهیش را حس نکنم!...
شاید همه ی اینها ریشه در ضعف اخلاصم دارد...
به قول او اگر همین بجه داری را با نیتی خدایی و خالصانه انجام دهی برای تو عبادت است
راست می گوید!
شاید در آن صورت چشم امید به تشکر خلقش نداشته باشم و فقط به فکر رضای خالق باشم...
شاید این توقع زیادیست که بخواهم تشکرش را بشنوم و نه فقط ببینم...
و شاید خانه ی دلم از پایه ویران است، این دل پر توقع!...